پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش خدواند را شکر می نمود و از او برای فردایش توان و نیرو میخواست.
دوستی، از او پرسید:
این همه تضرع و درخواست از خداوند برای چیست و چه کار و حاجت مهمی داری که هر روزه این چنین دعا می کنی؟
پیرمرد گفت:
دو باز شکاری دارم
که باید آنها را رام کنم،
دو تا خرگوش هم دارم.
که باید مواظب باشم، بیرون نروند.
دوتا عقاب هم دارم
که بایدآنهاراهدایت و تربیت کنم،
ماری هم دارم
که آنرا حبس کرده ام،
شیری نیز دارم
که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم.
بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.
مردگفت: چه مےگویی،
آیا با من شوخی میکنی؟
مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟!!!
پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم،
اما حقیقت زندگی همگان است.
آن دو باز، چشمان منند
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم تا به جایی که نباید، نگاه نکنند؛
آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی ظلم و گناه نروند؛
آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به درست کار کردن، آموزش دهم تا مایحتاج زندگی ام را از راه درست و حلال کسب کنم؛
آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی از او ، سر نزند؛
شیر، قلب من است
که با وی همیشه در نبردم
که مبادا کینه و کدورتی در آن جای نگیرد و نسبت به کسی کینه نورزد؛
و آن بیمار، جسم وجان من است،
که برای بهبودی خود،
محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من است؛
این کار روزانه من است
که اینچنین مرا به خود مشغول نموده است….
#خدا
#توکل
#مراقبت