آرزو میکنم...
آرزو میکنم که سلامت و خوشحال بمانی و در نهایت شادابی و اشتیاق، پیر شوی. آرزو میکنم که وا ندهی و روزگار را مغلوب خواستهها و لبخندهات کنی. که سبز بمانی و هیچزمانی امید را از یاد نبری.
آرزو میکنم به صد سالگیت که رسیدی از تو بپرسند چند سالهای؟ و تو با افتخار و با همان شور و اشتیاق روزهای کودکی، سرت را بالا بگیری و بگویی من الآن صد سالم شده، “شده که شدهباشد، به من چه؟ من سعی میکنم فعال باشم… ” و کودکی بازیگوش در عمق چشمهات بخندد… تو حرف بزنی و نسلهای بعد، معنای حقیقیِ حیات را در جملات امیدبخش تو جستجو کنند و آرزو کنند شبیه به تو پیر شوند. که گذار سالیان، طراوت و امید را از آنها نگیرد، که همچنان لبخند بزنند و روی پای خود بایستند و شبیه اقیانوسهای بکر و دستنخورده، در نهایت روشنی و شُکوه، در جریان باشند. که به قدر توانشان همچنان با بیرحمی روزگار بجنگند و پویا و سرزنده بمانند.
آرزو میکنم یکی از روزهای صد سالگیت، روی نیمکت پارکی نشستهباشی و در نهایت شور و هیجان، به خاطرات خوب سالهای جوانیت بخندی…
آرزو میکنم خوب پیر شوی، از آن پیرهای دوستداشتنی که جان و حوصله و اعصاب درست و حسابی دارند و آدم کیف میکند کنارشان و پای حرفهاشان بنشیند.